دکتر شریعتی

ساخت وبلاگ

 

دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 492 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:22

 

دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 495 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:21

 

 
«دکتر شریعتی» چگونه نامِ خیابان شد؟
 
 
 
خاطره‌ای از مهندس محمد توسلی، اولین شهردار پس از انقلاب. چاپ شده در ماهنامه‌ی آدینه، شماره‌ی ۹۷، دی‌ماه ۱۳۷۳، صفحه‌ی ۶۵.
 
«خیابان قدیم شمیران را مردم در جریان راهپیمائی‌های تاسوعا و عاشورا به نام مرحوم طالقانی نامگذاری کرده بودند. از آنجا که حفظ این نام مغایر با ضوابط تعیین‌شده‌ی شورای نامگذاری بود این موضوع حضوری با ایشان مطرح شد. ایشان ضمن تأئید این ضوابط از پیشنهاد نام دکتر شریعتی به مناسبت موقعیت «حسینیه ارشاد» در این خیابان به گرمی استقبال کردند. بعد از درگذشت مرحوم طالقانی در ۱۹ شهریور سال ۱۳۵۸ خیابان تخت‌جمشید سابق به نام ایشان نامگذاری شد.»
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 486 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:20

 

دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 461 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:19

 

 
پیام اولین کنگره کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی 
(سومین کنگره ی کنفدراسیون محصلین و دانشجویان ایرانی در اروپا )
به جناب آقای دکتر محمد مصدق رهبر ارجمند جبهه ملی ایران
 
ای سردار پیر سر از زانوی اندیشه ات بردار و خروش فرزندانت را بشنو که با سینه های مالامال از امید به فردای پیروزی نام تو را می برند .
 
ای دهقان سالخورده تاریخ ما … کاش می توانستی دیوارهای قلعه ای را که در آن زنجیرت کشیده اند ، بشکافی و بیرون آیی تا به چشم خویش ببینی از بذری که در مزرعه اندیشه ها افشانده ای ، نسلی روئیده است که جز به جهاد نمی اندیشد و جز به راه تو گام نمی گذارد و تو آنگاه می دیدی نهضتی را که تو رهبری کردی و او تو را پرورش داد ، امروز دارای فرهنگی غنی است . فرهنگی که صفحاتش با خون نگاشته شده است و داستانش داستان شکنجه ها ، زندان ها ، اسارت ها و محرومیت هاست و امروز نسلی که پس از هشت سال پیکارش ولوله در جهان انداخته است از این فرهنگ الهام می گیرد .
 
ما نیز هزاران فرسنگ دور از دیار عزیز و یاران دلیر خویش راه مقدس همین نسل را دنبال می کنیم و بی آنکه لحظه ای به منافع خویش و حتی به حیات خود بیندیشیم ، دست اندر کار نبرد با پلیدی و تاریکی هستیم و امروز که در برابر همان دشمنانی که از چپ و راست بر تو می تاختند ، ایستاده ایم ، می خواهیم در کوشش ملت خود به سوی روشنایی سهم شایسته خویش را داشته باشیم .
 
نام تو امروز نه تنها فضای ما را گرم می دارد ، بلکه آسمان های بیگانه ای را که امروز ما در زیر آن بسر می بریم ، با روح و دل ما آشنا ساخته است ، زیرا هر کجا که می گذریم ، سخن از تو است و پیکار مقدس تو.
 
ما به تو اعلام می کنیم که به راهی که رفته ای وفاداریم . نام تو محک آزادی و شرف ماست و شیرازه اتحاد و پیوند ما .
 
ما به تو اعلام می کنیم که دوش به دوش یاران تو می جنگیم و از شکنجه و کشتار خصم نمی هراسیم .
 
ما به تو اعلام می کنیم بنائی را که پی ریختی می سازیم ، جهادی را که آغاز کردی به پایان می بریم و دیواره های استبدادی را که شکافتی فرو می ریزیم .
 
ما به تو اعلام می کنیم که همگام با ملت خویش به پا خاسته ایم تا شب سیاه ملک خویش را به صبح کشانیم و استعماری را که تو مجروح کردی ، بمیرانیم و در راه تو و در پی تو ، شرف و آزادی ملت خویش را از چنگال دژخیمان مردم خوار و غلامان جان نثار رهایی بخشیم و زنجیرهای گران را از پای تاریخ وطن خود برداریم .
 
درودهای گرم و آتشین فرزندان وفادار خویش را بپذیر !
پاریس - ژانویه 1962
 
(این پیام به قلم دکتر شریعتی نوشته شده است)
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 460 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:11

 

 
 
هنگامی که قرار بود دادگاه لاهه براي رسيدگی به دعاوی انگليس در ماجراي ملی شدن صنعت نفت تشکيل شود، دکتر مصدق با هيات همراه زودتر از موعد مقرر به محل دادگاه رفت. در حالی که پيشاپيش جای نشستن همه ي شرکت کنندگان تعيين شده بود، دکتر مصدق رفت و به نمايندگی هيات ايران روي صندلی نماينده انگلستان نشست.
 
قبل از شروع جلسه، يکي دو بار به دکتر مصدق گفتند که اينجا برای نماينده هيات انگليسی در نظر گرفته شده و جای شما آن جاست، اما پيرمرد توجهی نكرد و روی همان صندلی نشست. جلسه در جال آغاز بود و نماينده هيات انگليس روبروی دکتر مصدق منتظر ايستاده بود تا بلکه بلند شود و روي صندلی خويش بنشيند، اما پيرمرد اصلاً نگاهش هم نمی کرد.
 
جلسه شروع شد و قاضی رسيدگی کننده به مصدق رو کرد و گفت که شما جای نماينده انگلستان نشسته ايد، جای شما آن جاست. کم کم ماجرا داشت پيچيده می شد و که دکتر مصدق بالاخره به صدا
در آمد و گفت:
شما فكر می کنيد نمي دانيم صندلی ما کجاست و صندلی نماينده هيات انگليس کدام است ؟ نه جناب رئيس، خوب مي دانيم جايمان کدام است. اما علت اينكه چند دقيقه ای روی صندلی دوستان نشستم به خاطر اين بود که دوستان بدانند بر جای ديگران نشستن يعنی چه ؟ سال های سال است دولت انگلستان در سرزمين ما خيمه زده و کم کم يادشان رفته که جايشان اين جا نيست و ايران سرزمين آبا و اجدادی ماست نه سرزمين آنان ...
 
سكوتی عميق فضای دادگاه را احاطه كرده بود و دكتر مصدق بعد از پايان سخنانش كمی سكوت كرد و آرام بلند شد و به روی صندلی خويش قرار گرفت. با همين ابتکار و حرکت عجيب بود که تا انتهای نشست، فضای جلسه تحت تاثير مستقيم اين رفتار پيرمرد قرار گرفته بود و در نهايت نيز انگلستان
محکوم شد
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 452 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:08

 

 
عشق جوششی یک جانبه است. به معشوق نمی‌اندیشد که کیست ؟! یک "خود جوشی ذاتی ست " و از این رو همیشه اشتباه می‌کند و در انتخاب به سختی می‌لغزد و یا همواره یک جانبه می‌ماند و گاه میان دو بیگانه ناهمانند، عشقی جرقه می‌زند و چون در تاریکی ست و یکدیگر را نمی‌بینند ، پس از انفجار این صاعقه است که در پرتو روشنایی آن، چهره یکدیگر را می‌توانند دید و در اینجاست که گاه پس از جرقه زدن عشق ، عاشق و معشوق که در چهره هم می‌نگرند، احساس می کنند که همدیگر را نمی‌شناسند و بیگانگی و ناآشنایی پس از عشق- که درد کوچکی نیست - فراوان است. 
 
( کتاب کویر صفحه 62 و 63 )
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 472 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:07

 

 
انسان ، این عاصی بر خداوند،که با دستی در دست شیطان عقل ،و دست دیگر در دست حوای عشق ،و کوله بار سنگین امانت بر دوش ،
از بهشت بیدردی و بر خورداری هبوط کرد . تنها ، و در این جهان ،غریب !
عاصی , اما همواره در دغدغه ی بازگشت , اکنون آموخته است که چگونه از " عبادت " به " نجات " راه یابد و با تسلیم در جبر دلخواه
پس از انکه با عصیان، از جبر کور رها شد از " رنج های بی امیدش "
رها شود . او که از خدا گریخت پس از انکه در کوره رنج های زمین آگاهی ، تنهایی و انتخاب , امتحان دید و ناب شد ،اکنون راه بازگشت را به سوی خدا ، دوست بزرگش که در انتظار اوست , می داند راهی که ازبه سوی او شدن وی می گذرد !
 
دکتر علی شریعتی / اسلام شناسی / ص 77
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 457 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:06

 

دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 478 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:05

 

 
در حیرتم ز چرخ که آن مرد شیر گیر 
با دست روبهان دغل شد چرا اسیر 
آن شاهباز عزٌ و شرف از چه از سریر 
با های و هوی لاشخوران آمدی به زیر 
 
این آتشی که در دل این مُلک شعله زد 
با نیروی جوان بُد و با فکر بکر پیر 
با عزم همچو آهن آن مرد سال بود 
با جوی های خون شهیدان سی تیر 
 
با مشت رنجبر بُد و فریاد کارگر 
با ناله های مردم زحمتکش و فقیر 
با خشم ملتی که به چنگال دشمنان 
بودند با زبونی یک قرن و نیم اسیر 
 
با آن که خفته است به یک خانه از حلب 
با آن که ساخته است یکی لانه از حصیر 
با مردمی که آمده از زندگی به تنگ 
با ملتی که گشته است از روزگار سیر 
 
افسوس شیخ و نظامی و مست و دزد 
چاقو کشان حرفه ای و مفتی اجیر ...
 
 
 
شعری از دکتر علی شریعتی / کتاب هنر صفحه 281
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 341 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:03

 

دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 322 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:02

 

 
یک بار دیگر ابوذر 
 
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا 
بر منتهای طلب خود کـــامران شدم 
امشب برای ملت ما، که در طول ۱۳۰۰ سال تاریخ اسلام، عشق علی و خاندان علی و راه علی را برگزیده است، و نیز امشب برای روشنفکران مذهبی، که می‌کوشند تا در این قرن و در این عصر علی رغم همه عوامل و شرایط نامساعد، مذهب را و ایمان خویش را و این اندوخته سرشار انسانی و الهی را و این جهت و انتخابی را که در طول تاریخ، به قیمت شهادت‌ها و شکنجه‌ها برگزیده‌اند، نگاه دارند، و نیز برای این مؤسسه، که از آغاز , بر اساس این راه و این روش و این هدف , آرزو داشته است تا مسئولیت خویش را برای این عصر و برای این نسل انجام دهد، و برای شما، که در طول این چند ماه یا این چند سال، به عنوان افرادی متعهد، کوشیده‌اید تا در مسیر زندگی خویش رسالت نگاهبانی این شراره الهی را داشته باشید و این پرچم آزادی و حریت انسانی را نگاه دارید، و نیز برای من، به عنوان یک معلم و به عنوان یک فرد ـ که هم، پیمان و پیوندی با این ایمان داشته‌ام و دارم، و هم، پیمان و پیوندی با این زمان و با غرور خودم، حس خودم در این جامعه دارم ـ، شب بزرگی است.
 
آنچه بزرگتر از برنامه امشب است، که می‌بینید، ابوذر است. مردی که به عنوان بزرگترین چهره مشخص از راه علی و اسلام علی و همچنین به عنوان زنده‌ترین چهره مورد نیاز عصر , که عصر کوشش و تلاش وجدان آگاه بشریت برای تحقق عدالت و برابری اقتصادی در جهان است، و تلاش برای یافتن ایمانی که بتوان هم خدا را داشت، هم خرما را ـ ابوذر است. مردی که تنها زندگی کرد، تنها مرد و تنها برانگیخته خواهد شد. و امروز نیز و امشب نیز، یک بار دیگر، تنها در میان شما، مبعوث می‌شود.
 
مردی که سه سال پیش از ندای پیامبر اسلام بر توحید، به توحید رسید و در عمق صحرای خاموش "ربذه " که قبیله " غفار " در آنجا می‌زیست، در تنهایی سکوت و جاهلیت شرک، با فطرت خویش، به خدا رسید و سه سال پیش از اسلام، خدای واحد را نماز گزارد. و پس از اعلام نبوت پیامبر اسلام، او که در جستجوی پیام بود، و زندگیش را همه در انتظار وحی و رسالت گذراند، چهارمین کسی بود که به اسلام پیوست. و کسی که او را، در مکه، به خانه پیامبر اسلام راهنمون شد علی بود: این کودک ده ساله، راهبر ابوذر به محمد بود.
 
و از آنجا، از خانه پیامبر بیرون آمد، او، همچون محمد که از کوه حرا فرود آمد تا رسالت برابری و توحید و ایمان را در میان مشرکین اعلام کند، از تپه صفا ـ که خانه پیامبر در آنجا بود , فرود آمد. همچون او، در جلو بت پرستان، در کنار کعبه‌ای که بتخانه شده بود، ایستاد: روی در روی بت پرستانی که بت پرستی را توجیه کننده شرک اجتماعی و تضاد طبقاتی و نژادی و توجیه اشرافیت خانوادگی کرده بودند ایستاد، تنها، بی‌کس، بی‌سلاح. و روی در روی بتان و بت پرستان فریاد زد که‌ای سنگواره پرستان آنچه را می‌تراشید بشکنید.
 
و او ابراهیم عصر خویش شد، و او نخستین فریاد اسلام را، در زیر آسمان شرک از حلقوم تنهایش برکشید. و بت پرستان کوشیدند تا این نخستین فریاد عصیانی را خفه کنند، بر سرش ریختند. شکنجه‌اش کردند، آزارش کردند، به قیمت و به قصد کشتن و خفه کردنش بر او هجوم آوردند.
 
اما مگر ایمان را می‌توان با زور خاموش کرد؟ و باز فردا چنین صحنه‌ای و باز فردا چنین صحنه ای. تا پیامبر بر جان او بیمناک شد و فرمان داد که: به «غفار» رو و "رسالت " هدایت قبیله خودت را بر عهده گیر و خاموش بمان و منتظر، تا مرحله مبارزه علنی آغاز شود، آنگاه بیا.
 
دوران شکنجه مسلمین، مرحله فردسازی و مبارزه فردی در مکه تمام شد و مسلمین به مدینه آمدند و مرحله جامعه‌سازی و امت سازی آغاز گردید.
 
در اینجاست که باز ابوذر راهی مدینه می‌شود، بی‌زاد، بی‌توشه، بی‌اعتبار، بی‌مالکیت، بی‌خویشاوند. تنها وارد مدینه. اما مدینه، اکنون، مدینه عشق، ایمان و مبارزه است. اینجا با عشق، با اعتقاد و با رسالت می‌توان زندگی کرد. به خانه خدا آمد، که خانه مردم بود، و صفه مسجد که سکویی بود ـ قسمت سقف دار مسجد پیغمبر ـ نشیمن کرد، بار دیگر اصحاب صفه: عمارها، سلمان‌ها (مردانی که هیچ چیز نداشتند تا آنها را در برابر جهاد مردد کند، حتی خانه ای، خانواده ای، تا در لحظه وداع و رها کردنشان به خاطر هدفشان، اندکی تردید داشته باشند. تنها بودند، بی‌خویشاوند، بی‌خانواده، بی‌کس، هر کدام شمشیری در دست و پیش از همه، تا فریاد بلال بلند می‌شد به جهاد، آنها پیش از آنکه سپاه مجاهدین شهر را ترک کند پیشاهنگ مجاهدان بودند. و در دوره صلح نیز به ستایش، پرستش و علم و آموزش مشغول بودند. زندگی را فدای ایمان و رسالت و جهاد کرده بودند. و ابوذر یکی از اینها بود).
 
دوران ده ساله مدینه: سالهای شورانگیز، سالهای کوشش برای نابود کردن ظلمت، برای نابود کردن تبعیض، برای شکستن بت و برای از میان بردن جاهلیت. این سالها ابوذر را، ابوذر تنهای تهیدست را در اوج موفقیت و در اوج پیروزی می‌نهاد، تا پیامبر رفت.
 
ناگهان بادها از همه سو برخاستند: جاهلیت و شرک و اشرافیت تبعیض و خواجگی و بردگی، که همچون ماری سرکوفته شده بود اما هنوز نفس می‌کشید، در گرمایی که از تلاش خودخواهی‌ها و سیاست بازی‌ها و باندبازی‌ها پدید آمده و هوای مدینه را گرم کرده بود، سربرداشت. باز شکاف، باز تبعیض، باز اشرافیت، باز شیخوخیت و باز مرگ و نابودی همه ارزشهایی که انقلاب پیامبر و انقلاب اسلام خلق کرده بود، و باز عصیان جاهلیت در لباس توحید، در لباس سنت پیامبر.
 
انحراف آغاز شد. برای اولین بار علی خانه نشین شد. خانه نشینی علی به عنوان این بود که: عدالت از دین جدا شده است. دین بی‌عدالت مانده است، اما مظهر عدالت خانه نشین است. و معلوم است که از این پس تنها زور خواهد بود، آنچنان که در تاریخ بوده است، و دیگر عدالت خانه نشین است. اما ظاهر، فرم، مصالح خارجی، خطر، جوان بودن نهضت، که علی را ساکت کرد و به تحمل واداشت، ابوذر را هم ساکت کرد و به تحمل واداشت. دومی آمد، باز سکوت باز تحمل، سومی، عثمان: این پیرمرد مقدس مآب قشری قوم و خویش پرست و زرپرست، که اسلام را به عنوان مجموعه‌ای از آداب و اعمال ظاهری و قشری و وسیله‌ای برای باز اشرافیت و باز حکومت اشراف می‌دانست، روی کار آمد.
 
شکست علی در برابر عثمان، ابوذر را به فریاد آورد. عثمان خویشاوندانش را، که بنی امیه بودند، بر پست‌ها گماشت. همه سرنوشت مردم، که به خاطر عدالت و آزادی اسلام آورده بودند، باز به دست دشمنان بزرگ و ریشه دار و کینه توز اسلام و بزرگترین عمال اشرافیت تبعیض و شرک، که امروز در لباس اسلام آمده‌اند، افتاد. در اینجاست که دیگر ابوذر سکوت را خیانت می‌بیند. اما برای فریادش، همچنان که در مکه تنها بود، در مدینه نیز در میان مهاجرین و انصار بزرگ پیغمبر باز تنهاست. به عثمان حمله کرد، به زرپرستی او. به طبقه جدید و به مدینه فقیرسازی که از غارت زکاتها و از غنائم جنگ‌ها، عده‌ای را به نام اصحاب یا خویشاوندان خلیفه، به صورت طبقه‌ای از زرپرستان و بورژوازی جدید در مدینه به وجود آورده بود. و مهاجرین و انصار ـ کسانی که در دوره پیغمبر فقط به خاطر ایمانشان می‌جنگیدند و پارسایی را پیشه کرده بودند ـ اکنون آب زیر پوستشان افتاده است و هزار مملوک دارند و پست‌های پر بریز و بپاش پولداری مثل حکومت ری، حکومت ایران، حکومت روم و مصر و یمن دارند، و بهترین ذخائر را برای چاپیدن برای غارت کردن: اسمش جهاد، اسمش زکات. ابوذر دید که این بار باز مردم به اسارت گرفتار می‌شوند، باز مردم غارت می‌شوند و باز گرسنگی می‌بینند اما به نام توحید (و پیش از این به نام شرک) این فریب تازه را، که شاید قرنها باز مسلمانان باید فقر را و ذلت را و بردگی را و اختناق را به نام دین تحمل کنند، تحمل نکرد، فریاد برآورد.
 
عثمان نتوانست تحملش کند. او را به شام پیش خویشاوندش معاویه فرستاد، برای اینکه در دوردست و در خارج از مدینه، معاویه دستش بر روی ابوذر بازتر بود، که یا بخردش یا تهدیدش کند و یا، به هر حال، بکشدش. و معاویه، در این روز، که دیگر علی شکست خورده بود و خطری از جانب او نبود، و خلیفه هم عثمان بود ـ اسیر و ذلیل خاندان بنی امیه ـ دیگرهیچ حد و مرزی نمی‌شناخت. تمام هوش و حواسش، ساختن کاخ سبزی بر انگاره امپراطوران روم و ایران شده بود، موسیقی دانان و هنرمندان و معماران بزرگی را از ایران و روم آورده بود تا کاخ سبز را به علامت احیاء کاخ نشینی و اشرافیت، پس از پیغمبر، در متن اسلام و به نام توحید برافرازد. آنقدر خوشحال بود که هر روز بر سر عمله‌ها و معمارها و هنرمندان خودش حاضر می‌شد و کار آنها و پیشرفت آن را نظاره می‌کرد. و صبح به صبح، هر روز، نیز ابوذر تنها به سراغ معاویه می‌رفت و از دور در جلو جمع، در جلو خلق فریاد می‌زد که «ای معاویه اگر این کاخ را از پول خودت می‌سازی اسراف است و اگر از پول مردم می‌سازی خیانت». معاویه این سیاستمدار بردبار و بسیار پخته ـ که یکی از چهار نابغه عرب بود ـ می‌دانست ابوذر، ابوذری را که محبوب پیغمبر است، چشم پیغمبر است، عزیز پیغمبر است، ابوذری که پیغمبر درباره‌اش می‌گفت: "ابوذر در آسمانها مشهورتر و محبوب‌تر است تا در زمین". ابوذر که "شرم و پارسایی‌اش همچون عیسی بن مریم است"، ابوذر که "ظرف خالی سینه‌اش را آنقدر علم اندوخت تا لبریز شد»، نمی‌توان به سادگی وسوسه کرد و مسلماً، شاید بتوان خرید. زیرا بسیاری از اصحاب بزرگ و نزدیک پیغمبراند، که امروز سراغشان را در اطراف کاخ سبز می‌گیرد، یا در روسپی خانه‌های کوفه و یا بر سر مسندهای پر بریز و بپاش ایران و روم. و ظاهراً اینها اصحابی بودند که در مدت ۱۰ سال، ۲۳ سال رسالت پیغمبر پا به پای او بودند. مگر ابوذر از ابوهریره بزرگتر است ـ ابوهریره‌ای که جلیس پیغمبر بود و همواره همنشین پیغمبر و بزرگترین راوی حدیث پیغمبر و امروز می‌بینیم که برای یزید که عاشق زن عبدالله سلام شده است، الان دارد مسئولیت انجام می‌دهد ـ وقتی که صحابی بزرگ پیغمبر، رسالت انسانی، اسلامی‌اش به صورتی درآمده است که برای یزید زن مردم را خواستگاری می‌کند، و خودش نیز چنین رسالتی را به عهده گرفته است. چگونه نمی‌شود ابوذر را خرید؟» غلام را فرستاد. (می دانست که ابوذر مردی عاطفی است، می‌دانست که ایمان ابوذر آزاد کردن انسان است) به غلام سپرد و گفت به مسجد برو، به خانه ابوذر، و به وی بگو:‌ای ابوذر این کیسه را خلیفه فرستاده است و از پول شخصی‌اش هم هست! اگر توانستی کیسه را به او بدهی آزادی. غلام آمد، التماس کرد، ابوذر نپذیرفت. غلام گفت خدا بیامرزد ترا ابوذر! این کیسه را بگیر که آزادی من در گرفتن این کیسه است، و ابوذر پاسخ داد: که بندگی من نیز در گرفتن این کیسه است.
 
در مسجد می‌نشست، زندگی اصحاب را، زندگی پیغمبر را، آن سادگی، آن همه تلاش، آن همه کوشش و آن همه پارسایی بزرگی را که رهبران اسلام و شخص پیغمبر داشت، به رخ مردم می‌کشید و برای مردم نقل می‌کرد. حدیث پیغمبر می‌گفت. آیه قرآن می‌خواند، اما آیات و احادیثی را که ابوذر برای مردم تفسیر می‌کرد. زیرا منابر معاویه و عثمان نیز قرآن تفسیر می‌کردند و یا حدیث. مردم احساس می‌کردند که فقرشان خواست خدا نیست، بلکه خواست معاویه هاست و ذلتشان مشیت الهی نیست، که مشیت الهی بر عزت انسان است. اگر ذلیل‌اند به خاطر این است که ذلت را پذیرفته‌اند.
پیاپی تکرار می‌کرد، پیاپی حدیث می‌گفت و پیاپی روح اساسی اسلام و جهت اساسی اسلام را که برابری، عدالت، زهد، توحید در جهان، و وحدت در جامعه و تاریخ بود برای مردم معنی می‌کرد. مردم شام اسلام را از آغاز از زبان معاویه شنیده بودند و ابوسفیانی ها. و برای اولین بار بود که اسلام ابوذری را می‌شنیدند. آثار یک طغیان و عصیان و نارضایتی شام را فرا گرفت و معاویه به عثمان سفارش کرد که: اگر به شام نیاز داری ابوذر را برگیر که من به ستوهم. عثمان فرمان داد که روی زخم را باز مکن، با مردم آرام بگیر، به آنها کار نداشته باش. ابوذر را تنها، بر روی شتری با پالان چوبین سوار کن و به وسیله مأمورینی از بردگان بیگانه، که ابوذر را نفهمند و نشناسند، به مدینه بفرست، و دستور ده از شام تا مدینه نیاساید.
 
ابوذر را این چنین آوردند. نزدیک مدینه رسید، نزدیک کوه سلع، علی نشسته بود و عثمان و عده‌ای دیگر. ابوذر از دور، از راه شام رسید، خسته، خون آلود، رانهایش مجروح و فرو ریخته، اما، از دور تا چشمش به عثمان افتاد فریاد زد: مدینه را به شورشی بزرگ مژده باد. و این شورش که ابوذر مژده‌اش را داد، این انقلاب، در سال ۳۵ رخ داد. مدینه شورش کرد و عثمان را سه سال پس از مرگ ابوذر در روی بسترش کشت.
 
ابوذر به مدینه آمد. عثمان دستور داده بود که کسی با ابوذر سخن نگوید و کسی از او فتوی نپرسد. اما فتواهای ابوذر پیاپی صادر می‌شد، و این بار عثمان به او گفت: کی از این همه شورش و عصیان و ناآرامیت دست برمی داری و از دشمنی با ما کی صرفنظر می‌کنی؟ ابوذر اشاره به حلقومش کرد و گفت تا کارد را بر حلقومم بنهی و من احساس کنم یک نفس دیگر هنوز در سینه دارم، این آخرین نفس را با گفتن حق بر خواهم آورد، زیرا، «رائد» من، رائد (پیشاهنگ) قبیله ما، پیشاهنگ قبیله انسانیت برای اولین بار به من گفت، ابوذر حق را بگو هر چند تلخ باشد، و از سرزنش هیچ سرزنش‌کننده‌ای نترس. و باز ابوذر گفت: هنگامی من دست برمی دارم که ثروت‌هایی را که اندوخته‌ای و از خون مردم است بر مردم تقسیم کنی و از رائد خویش رسول خدا شنیدم که هیچ سرمایه‌ای اندوخته نشده است و شبی به صبح نمانده است، مگر اینکه بر جان اندوخته کننده‌اش آفت باشد و آفت شود.
 
اما چگونه است، چگونه می‌توان با حدیث، با آیه، با سخن، با فریاد ابوذر، عثمان‌ها و معاویه‌ها و عبدالرحمن بن عوف‌ها را به راه آورد؟ وقتی پیغمبر اسلام که مسلح به وحی بود نتوانست. و اینها از خود وحی و از خود قرآن وسیله چاپیدن و چپاول مردم را ساخته‌اند.
 
ابوذر می‌دانست که اگر خاموش باشد فریب، استثمار و ذلت نیز توجیه می‌شود، برای مردم توجیه می‌شود. لااقل من فریاد کنم تا مردم بدانند که دچار چه سرنوشتی‌اند، تا اشرافیت را و ذلت را و بت پرستی را در جامه زیبا و نوین توحید لااقل بشناسند. این بود که رسالتش را انجام داد. یک روز شنید که عبدالرحمن بن عوف رئیس مجلس شورایی، که با یک حیله علی را کنار زد و از خلافت محروم کرد و عثمان را به جانشینی و به خلافت پیغمبر برنشاند ـ این رئیس مجلس شورا، که عمر انتخابش کرده بود و حق وتو در انتخابات را به او داده بود، و بزرگترین حق را بر عثمان داشت ـ مرده است و ثروت عبدالرحمن بن عوف را به مسجد آورده‌اند، آنقدر کوه شده و تپه شده که بین عثمان و مردم مسلمانی که به مسجد آمده بودند حائل شده و عثمان بر منبر پیغمبر گفته است که خدا بیامرزد عبدالرحمن بن عوف را که خوب زندگی کرد و پاک، و اکنون که مرد این همه ثروت نیز بر جای گذاشت و کعب الاحبار - روحانی ذلیلی که امروز جزء بهترین و نزدیکترین مفتیان عثمان در کنار تخت خلافت پیغمبر است - گفته است راست گفتی‌ای امیر المؤمنین. ابوذر می‌شنود. تنها، هیچ یاوری ندارد. بلال در گوشه‌ای از شام خاموش شده است و هیچ گونه راهی نمی‌بیند، علی در یک ضرورت و حساسیتی به سر می‌برد که فریاد و عصیان نیز برایش و برای اسلام به جایی نمی‌رسد. اصحاب دیگر نیز گروهی فروخته شده به زر و گروهی خاموش مانده به مصلحت یا به حقیقت و گروهی، به هر حال راه فراری در تنهایی [یافته اند]، و بدون توجه به سرنوشت مردم و اسلام، راه دیگران را برای به دست آوردن بهشت، از طریق ریاضت و عبادت و گوشه نشینی انتخاب کرده‌اند.
 
ابوذر تنهاست که باید فریاد کند. به شتاب به طرف کاخ عثمان می‌رود، در راه سلاحی ندارد ـ حقیقت را خلع سلاح کرده‌اند ـ اما استخوان شتری را در کوچه می‌بیند، از خشم برآشفته است (ابوذر آشفتگی مطلق است در برابر باطل، گر چه پارساست و حلیم و نرم و مهربان است در برابر حق) استخوان شتر را برمی دارد، به شتاب وارد کاخ عثمان می‌شود بی‌تردید و بی‌درنگ. عثمان ایستاده است و کعب الاحبار در کنارش. فریاد می‌زند‌ای عثمان تو این مردی را که این همه سرمایه و ثروت مردم را اندوخته کرده است و انبار کرده است، در حالی که مردم گرسنه هستند می‌گویی خدا او را جزای خیر داده است. آمرزیده است؟ از طرف خدا تکلیف تعیین می‌کنی؟
 
عثمان می‌گوید: ابوذر مگر نه این است که هر کس زکاتش را بدهد اگر کاخی بسازد که خشتی از طلا و خشتی از نقره باشد بر او حرجی نیست؟
 
ابوذر می‌گوید: این آیه تند: اَلَّذینَ یَکنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الفِضَّهَ وَ لایُنفِقونَها فی سَبیلِ اللهِ فَبَشِّرهُم بِعَذابٍ اَلیمٍ، مال کسانی نیست که زکات را نداده‌اند، مال کسانی است که گنج می‌نهند ولو زکات را داده باشند و بیشتر از زکات نیز داده باشند. به اینهاست حمله. و کعب الاحبار می‌گوید که اینها مربوط به احبار و رهبانان، مربوط به رجال دین و دولت در مذاهب دیگر است و در اسلام صادق نیست، و راست گفت امیرالمؤمنین که اگر کسی زکاتش را داده باشد بر او حرجی نیست که هر جور زندگی کند و هر جور ثروت بیندوزد. ابوذر خشمگین می‌شود، استخوان شتر را برمی‌دارد، به طرف کعب حمله می‌کند: ‌ای یهودی زاده تو می‌خواهی دین ما را به ما بیاموزی؟ کعب الاحبار پشت سر عثمان پنهان می‌شود (همان طور که اشاره کردم این تثلیث همیشه هست. اینجا عبدالرحمن، مظهر زر و عثمان مظهر زور و کعب الاحبار مذهب انحرافی شرک‌آلود تزویر، هر سه پی در پی پشت سر هم. و در برابرش ابوذر، تنها، مهاجم) ولی مردی که رائد به او گفته بود که «از حق نترس، بگو، ولو تلخ باشد»، تردید نمی‌کند، به او حمله می‌کند، پشت سر عثمان چنان استخوان شتر را بر فرق کعب می‌زند که خون سرازیر می‌شود. عثمان دامن تحملش را از دست می‌دهد، می‌گوید: ابوذر چقدر آزار تو بر ما زیاد شد، از پیش ما دور شو. و ابوذر می‌گوید: هیچ کسی به اندازه من از دیدار تو نفرت ندارد. به کجا بروم، به شام، به حجاز، به... ؟ جاهای مختلفی را که ابوذر پیشنهاد می‌کند، عثمان نمی‌پذیرد و می‌گوید به ربذه برو. سرزمین داغ، تنهایی، خلوت و مرگ. ابوذر تسلیم می‌شود، مروان بن حکم، کسی که تبعیدی پیغمبر است و اکنون وزیر عثمان است، مأمور می‌شود که ابوذر را به تبعیدگاه مرگ ببرد، علی می‌شنود آنقدر گریه می‌کند که محاسنش خیس می‌شود، حسن، حسین و عقیل را برمی دارد و از ابوذر مشایعت می‌کند. مروان جلوگیری می‌کند. علی از خشم با تازیانه بر سر اسب مروان می‌زند، مروان که علی را خشمگین می‌بیند فرار می‌کند و به اربابش پناه می‌برد، و علی ابوذر را تا خود ربذه، همراه حسن و حسین و عقیل، بدرقه می‌کند، در اینجا می‌خواهند از هم دور شوند، لحظه وداع است. ابوذر باید در ربذه تنها بماند و علی و حسن و حسین محبوب‌های او و الگوهای او، امامهای او و رهبران او و مظاهر عدالت اسلام، باید از پیشش بروند، باز گردند. با نگاه اشک آلود تا جایی که چشمش در بیابان کار می‌کند علی و حسن و حسین را بدرقه می‌کند.
 
علی در هنگام وداع می‌گوید: ابوذر آنها بر آنچه تو به آن نیاز نداری بیمناک بودند و تو بر آنچه آنها بدان ایمان ندارند بیمناک بودی. ابوذر از گفتن حق مترس و بدان در راهی آغاز کرده‌ای که راه خداوند است، و وداع می‌کند. علی به فرزندانش نیز می‌گوید از عمویتان خداحافظی کنید. حسن و حسین و عقیل خداحافظی می‌کنند و برمی گردند و ابوذر تنها می‌ماند، با ام ذر همسرش. ام ذر، از اصحاب پیغمبر است، و کسی است که در همه رنجها و در نتیجه همه افتخارها ودر ابوذر شدن ابوذر سهیم است. ابوذر می‌ماند و ام ذر، پسرش و دخترش. حقوقش از بیت المال قطع شده است. ابوذر چند تا بز دارد که خانواده‌اش فقط با آن ارتزاق می‌کنند. گرسنگی فشار می‌آورد، بعد از مدتی دخترش از گرسنگی می‌میرد. گرسنگی به پسرش حمله می‌کند، در اینجا ابوذر مردد می‌شود که آیا مسئولیتی ندارد، برای اینکه، به هر حال، برای جلوگیری از مرگ پسرش تلاشی کند، این تردید او را باز به مدینه می‌فرستد، می‌آید و وارد بر عثمان می‌شود. می‌گوید عثمان حقوق مرا که به ناحق بریده ای، حقوقی را که پیامبر بر من مقرر کرده است، به من باز ده که بدان نیازمندم. عثمان جوابش را نمی‌دهد، یکی از حاشیه نشینان عثمان دلش بر این پیرمردی که محبوب پیغمبر بود، و امروز گرد و خاک بیابان و گرسنگی بر سیمایش نشسته است، به رحم می‌آید، می‌گوید، تو پانصد گوسفند و چند غلام پیش من داری. ابوذر به خشم بی‌آنکه به او رو کند می‌گوید گوسفند و غلامت پیش تو، من به تو و اربابت نیازی ندارم. اینجا می‌بیند مسئولیت وجدانی خودش را در برابر مرگ پسرش به هر حال انجام داده، گر چه به نتیجه نرسیده. دست خالی برمی گردد به ربذه، می‌بیند که ام ذر بر بالین پسرش می‌گرید، پسرش مرده. ابوذر در اینجا به یاد می‌آورد که رائد گفته بود:‌ای ابوذر کسی که دو فرزندش را در راه خدا از دست د اده و بر مرگ آنها صبر کرده باشد هرگز آتش را نخواهد دید، به ام ذر مژده می‌دهد که من چنین چیزی را از «رائد» شنیدم و ما دو فرزندمان را در اینجا در راه خدا از دست دادیم و بر آن صبر کردیم و مژده محمد به ما بود. ام ذر تسکین پیدا می‌کند. با دستهای خودش گلهای باغ ربذه را می‌کند و جسد سرد شده پسرش را در آن می‌گذارد و با دستهای مهربان یک پدر رویش را می‌پوشاند و بعد رو به خدا می‌کند که‌ای خدا این پسر من است، او را حقی است، ترا حقی است بر گردن او، من هم که پدر او هستم حقی بر گردن او دارم.‌ای خدا من از حقی که بر گردن این پسر داشتم گذشتم، تو نیز از حقی که بر او داری بگذر، که تو در گذشت از من برتری، آنگاه ابوذر می‌ماند و ام ذر، گرسنگی باز به ابوذر حمله می‌کند، ابوذر ام ذر را ندا می‌دهد که برخیز تا در این بیابان بگردیم شاید از دانه علفها جوع خطرناک خودمان را فرو بنشانیم. ام ذر و ابوذر با هم راه می‌افتند، هوا توفانی است و گویی جهان از این همه فاجعه به خشم آمده است. چیزی نمی‌یابند، ابوذر رمق را باخته است و تمام توانش را برای ایستادن از دست داده است. در بازگشت همچون بازی که دو بالش را شکسته باشند بر روی بازوان ام ذر، این همسر مهربانش خم می‌شود. ام ذر گریه می‌کند. ابوذر به خود می‌آید، تسکینش می‌دهد، می‌گوید که‌ای ام ذر، پیامبر خدا گفت که از میان شما کسی است که در بیابان می‌میرد. ما سه تن بودیم، آن دو تا هر دو در شهر مردند و من تنها کسی هستم که پیامبر از مرگ من خبر داده بود که در بیابان می‌میرم، مرا اینجا بگذار، مرا در اینجا بگذار، بر روی این تپه‌ها، برو، از روی تپه‌ها ببین شاید کسانی بگذرند از آنها بخواه تا مرا دفن کنند و تو را در کفن و دفن من کمک کنند، ام ذر ناامید می‌گوید که‌ای ابوذر اینجا راه کاروانهای حج است، حالا موسم نیست، دیگر کسی از اینجا عبور نخواهد کرد ولی ابوذر قاطع و مطمئن که کسی بر بالینش حاضر خواهد شد، در این صحرا، باز ام ذر را فرمان می‌دهد که برو بر روی تپه‌ها بگرد، در جستجو کسی برای یاری تو و کفن من. و ام ذر ناامید، اما به فرمان ابوذر، بر روی تپه‌ها می‌گشت، از دور سه نفر همچون کرکس در افق راه می‌پیمودند، ام ذر با دستمال خودش آنها را صدا می‌زند آنها به شتاب پیش می‌آیند.
چی است،‌ای کنیز خد!؟
ای برادران، مردی اینجا مرده است، همسر من، بیایید مرا در کفن و دفن او کمک کنید و از خداوند مزد بگیرید.
می‌گویند کیست؟ می‌گوید ابوذر یار پیغمبر. اینها سه یا چهار نفر از انصار بودند و از عمال دستگاه عثمان، با شتاب بر سر ابوذر، محبوب پیغمبر وارد می‌شوند، ابوذر هنوز زنده است، به آنها رو می‌کند، می‌گوید: هر کدام از عمال دستگاه عثمان هستید، نظامی هستید، قاصد هستید، مأمور عثمان هستید مرا کفن نکنید و دفن نکنید و دخالت در مرگ من نکنید، و هر کدام پارچه‌ای دارید آن را برای کفن من اختصاص بدهید، که اگر من یا زنم پارچه‌ای می‌داشتیم نیازی به شما نبود ولی نداشتیم. جوانی که گویا مالک اشتر است می‌گوید ‌ای عمو من پارچه‌ای از دسرشت مادرم دارم. و ابوذر می‌گوید تو مرا دفن کن و در همین پارچه مرا کفن کن. وداع می‌کنند، ابوذر چشمهایش را می‌بندد. این سه تن او را در بیابان خاموش ربذه دفن می‌کنند بر سر گورش به احترام می‌ایستند. جوان انصاری می‌گوید ‌ای ابوذر تو ناحقی را دیدی و خاموش ننشستی و آنقدر فریاد زدی تا جانت را در راه حقیقت و در راه خدا باختی، ‌ای ابوذر آرام باش که تو جز رسالت الهی خویش را انجام ندادی، راست گفت رسول خدا: 
تنها زندگی می‌کند، تنها می‌میرد و فردا تنها برانگیخته می‌شود: هم در قیام قیامت، هم در قیام هر عصری .
«والسلام» 
 
دکتر علی شریعتی / کتاب ابوذر مجموعه آثار ۳
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 306 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 2:01

 

 
هر کسی دوتاست .
و خدا یکی بود .
و یکی چگونه می توانست باشد ؟
هر کسی به اندازه ای که احساسش می کنند ، هست .
و خدا کسی که احساسش کند ، نداشت .
عظمت ها همواره در جستجوی چشمی است که آنرا ببیند .
خوبی ها همواره نگران که آنرا بفهمد .
و زیبایی همواره تشنه دلی است که به او عشق ورزد .
و قدرت نیازمند کسی است که در برابرش رام گردد .
و غرور در جستجوی غروری است که آنرا بشکند .
و خدا عظیم بود و خوب و زیبا و پراقتدار و مغرور .
اما کسی نداشت ...
و خدا آفریدگار بود .
و چگونه می توانست نیافریند .
زمین را گسترد و آسمانها را برکشید ...
و خدا یکی بود و جز خدا هیچ نبود .
 
و با نبودن چگونه توانستن بود ؟
و خدا بود و با او عدم بود .
و عدم گوش نداشت .
حرف هایی است برای گفتن که اگر گوشی نبود ، نمی گوییم .
و حرفهایی است برای نگفتن ...
حرف های خوب و بزرگ و ماورائی همین هایند .
و سرمایه ی هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد ...
و خدا برای نگفتن حرف های بسیار داشت .
درونش از آنها سرشار بود .
و عدم چگونه می توانست مخاطب او باشد ؟
و خدا بود و عدم .
جز خدا هیچ نبود .
در نبودن ، نتوانستن بود .
با نبودن نتوان بودن .
و خدا تنها بود .
هر کسی گمشده ای دارد .
و خدا گمشده ای داشت ...
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 309 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:56

 

باز مي گردم . رجعت! بهشتي را كه ترك كردم باز مي جويم. دستهايم را از آن گناه نخستين، عصيان، ميشويم، همه ي غرفه هاي بهشت نخستينم را از خويشتن خويش فتح مي كنم! طبيعت را تاريخ را و خويشتن را. در انجا من و عشق و خدا دست در كار توطئه اي خواهيم شد تاجهان را از نو طرح كنيم. خلقت را بار ديگر آغاز كنيم. در اين ازل ديگر خدا تنها نخواهد بود. در اين جهان من ديگر غريب نخواهم ماند. اين فلك را از ميان بر ميداريم.پرده ي غيب را بر ميدريم. ملكوت را به زمين فرود مياوريم. بهشتي كه در ان درختان همه درخت ممنوع اند جهاني كه دستهاي هنرمند ما معمار ان است...
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 325 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:55

 

 
احساس
 
من اکنون احساس می کنم ،
 
بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،
 
تنها مانده ام .
 
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
 
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
 
و خود را می نگرم
 
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،
 
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .
 
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
 
که تو این جا چه می کنی ؟
 
امروز به خودم گفتم :
 
من احساس می کنم ،
 
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
 
همین و همین .
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 297 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:54

 

 
من چیستم؟
افسانه ای خموش در آغوش صد فریب,
گرد فریب خورده ای از عشوه ی نسیم,
خشمی که خفته در پس هر زهر خنده ایی,
رازی نهفته در دل شب های جنگلی.
من چیستم؟
فریادهای خشم به زنجیر بسته ای,
بهت نگاه خاطره آمیز یک جنون,
زهری چکیده از بن دندان صد امید,
دشنام زشت بدکار روزگار.
من چیستم؟
بر جا ز کاروان سبک بار آرزو,
خاکستری به راه,
گم کرده مرغ در به دری راه آشیان,
اندر شب سیاه.
من چیستم؟
تک لکه ایی ز ننگ به دامان زندگی,
و ز ننگ زندگانی, آلوده دامنی,
یک ضجه ی شکسته به حلقوم بی کسی,
راز نگفته ای و سرود نخوانده ایی.
من چیستم؟
لبخند پر ملامت پاییزی غروب,
در جست و جوی شب,
یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات,
گمنام و بی نشان,
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ.
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : جملات,زیبا,ی,دکتر,علی,شریعتی,خداوند,اسلام,استاد,هبوط,کویر,کتاب,های,صوتی,ایبوک, نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 311 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:54

 

 
هر گاه با دیگران بودم خود را تنها می دیدم. تنها با خودم، تنها نبودم اما، اما اکنون نمی دانم این "خودم" کیست؟ کدام است؟
هر گاه تنها می شوم گروهی خود را در من می آویزند که منم و من با وحشت و پریشانی و بیگانگی در چهره هر یک خیره می شوم و خود را نمی شناسم! نمی دانم کدامم؟ 
می بینی که چه پریشانی ها در بکاربردن این این ضمیر اول شخص دارم، متکلم! نمی دانم بگویم از اینها من کدامم یا از اینها من کدام است؟ پس آنکه تردید می کند و در میان این "من" ها سراسیمه می گردد و می جوید کیست؟ من همان نیستم؟ اگر آری پس آنکه این من را نیز هم اکنون نشانم می دهد کیست؟ 
اوه که خسته شدم! باید رها کنم. رها میکنم اما چگونه می توانم تحمل کنم؟ 
تا کنون همه رنج تحمل دیگران را داشتم و اکنون تحمل خودم رنج آورتر شده است. 
می بینی که چگونه از تنهایی نیز محروم شدم؟! 
« دکترعلی شریعتی »
( هبوط در کویر )
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 300 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:51

 

 
هر کسی توتمی دارد!
 
که با آن عشق می ورزد، دوست می دارد، می پرستد، مینالد، دعا می کند، می گرید، اشک می ریزد، انتظار می کشد، صبر می کند، اخلاص می ورزد، ارزش می نهد، درد می کشد، رنج میبرد، ایثار می کند، می گدازد.
 
از او زیبائی هایی را که طبیعت ندارد، نیکی هایی را که منطق نمی فهمد، قداستی را که از جنس این دنیا نیست
 
الهام می گیرد، می آموزد، می نوشد، در ذرات خود حلول می دهد، و به وجدان محتاج و تشنه اش می کند، به او ایمان دارد، بر او نماز می‌برد ، غرور پولادینش را (که سر به هیچ اقتداری فرود نیاورده است) مغرورانه بر قامت والای او می شکند......
... هر کسی را ، هر قبیله ای را توتمی است ، توتم من ، توتم قبیله من قلم است .
 
قلم زبان خدا است ، قلم امانت آدم است ، قلم ودیعه عشق است ، هر کسی را توتمی است ،
و قلم توتم من است .
 
و قلم توتم ما است .
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 264 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:50

 

 
دوستت دارم‌ها را نگه می‌داری برای روز مبادا،
دلم تنگ شده‌ها را، عاشقتم‌ها را…
این‌ جمله‌ها را که ارزشمندند الکی خرج کسی نمی‌کنی!
باید آدمش پیدا شود!
باید همان لحظه از خودت مطمئن باشی و باید بدانی که فردا، از امروز گفتنش پشیمان نخواهی شد!
سِنت که بالا می‌رود کلی دوستت دارم پیشت مانده، کلی دلم تنگ شده و عاشقتم مانده که خرج کسی نکرده‌ای و روی هم تلنبار شده‌اند!
فرصت نداری صندوقت را خالی کنی.! صندوقت سنگین شده و نمی‌توانی با خودت بِکشی‌اش…
شروع می‌کنی به خرج کردنشان!
توی میهمانی اگر نگاهت کرد اگر نگاهش را دوست داشتی
توی رقص اگر پا‌به‌پایت آمد اگر هوایت را داشت اگر با تو ترانه را به صدای بلند خواند
توی جلسه اگر حرفی را گفت که حرف تو بود اگر استدلالی کرد که تکانت داد
در سفر اگر شوخ و شنگ بود اگر مدام به خنده‌ات انداخت و اگر منظره‌های قشنگ را نشانت داد
برای یکی یک دوستت دارم خرج می‌کنی برا ی یکی یک دلم برایت تنگ می‌شود خرج می‌کنی! یک چقدر زیبایی یک با من می‌مانی؟
بعد می‌بینی آدم‌ها فاصله می‌گیرند متهمت می‌کنند به هیزی… به مخ‌زدن به اعتماد آدم‌ها!
سواستفاده کردن به پیری و معرکه‌گیری…
اما بگذار به سن تو برسند!
بگذار صندوقچه‌شان لبریز شود آن‌‌وقت حال امروز تو را می‌فهمند بدون این‌که تو را به یاد بیاورند
غریب است دوست داشتن.
 
و عجیب تر از آن است دوست داشته شدن...
وقتی می‌دانیم کسی با جان و دل دوستمان دارد ...
و نفس‌ها و صدا و نگاهمان در روح و جانش ریشه دوانده؛
به بازیش می‌گیریم هر چه او عاشق‌تر، ما سرخوش‌تر، هر چه او دل نازک‌تر، ما بی رحم ‌تر.
تقصیر از ما نیست؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه، اینگونه به گوشمان خوانده شده‌اند
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 260 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:50

 

 
اگر دروغ رنگ داشت ؛
هر روز شايد ؛ ده ها رنگين کمان در
دهان ما نطفه ميبست
و بيرنگي کمياب ترين چيزها بود
اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛
عاشقان سکوت شب را ويران ميکردند
اگر براستي خواستن توانستن بود ؛
محال نبود وصال !
و عاشقان که هميشه خواهانند؛
هميشه ميتوانستند تنها نباشند
اگر گناه وزن داشت ؛
هيچ کس را توان ان نبود که قدمي
بردارد ؛
تو از کوله بار سنگين خويش ناله
ميکردي ...
و من شايد ؛ کمر شکسته ترين بودم
اگر غرور نبود ؛
چشمهايمان به جاي لبهايمان سخن
نميگفتند ؛
و ما کلام محبت را در ميان نگاههاي
گهگاهمان جستجو نميکرديم
اگر ديوار نبود ؛ نزديک تر بوديم
؛
با اولين خميازه به خواب ميرفتيم
و هر عادت مکرر را در ميان زندان
حبس نميکرديم
اگر خواب حقيقت داشت ؛
هميشه خواب بوديم
هيچ رنجي بدون گنج نبود ... ولي گنج
ها شايد بدون رنج بودند
اگر همه ثروت داشتند ؛
دل ها سکه ها را بيش از خدا نمي
پرستيدند
و يکنفر در کنار خيابان خواب گندم
نميديد ؛
تا ديگران از سر جوانمردي ؛
بي ارزش ترين سکه هاشان را نثار او
کنند
اما بي گمان صفا و سادگي ميمرد ....
اگر همه ثروت داشتند
اگر مرگ نبود ؛
همه کافر بودند ؛
و زندگي بي ارزشترين کالا يود
ترس نبود ؛ زيبايي نبود ؛ و خوبي
هم شايد اگر عشق نبود ؛
به کدامين بهانه ميگريستيم
وميخنديديم؟
کدام لحظه ناياب را انديشه
ميکرديم؟
و چگونه عبور روزهاي تلخ را تاب
مياورديم؟
اري بي گمان پيش از اينها مرده
بوديم ....
اگر عشق نبود
اگر کينه نبود؛
قلبها تمامي حجم خود را در اختيار
عشق ميگذاشتند
اگر خداوند ؛
يک روز آرزوي انسان را براورده
ميکرد
من بي گمان دوباره ديدن تو را آرزو
ميکردم و تو نيز هرگز نديدن مرا
انگاه نميدانم
براستي خداوند کداميک را مي
پذيرفت?
 
دکتر شريعتي
 
دکتر شریعتی...
ما را در سایت دکتر شریعتی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : ادمین drshariati بازدید : 292 تاريخ : دوشنبه 28 مرداد 1392 ساعت: 1:49